سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیک بخت نشود آن که برادرانش شوربخت اند . [امام علی علیه السلام]

عشق یعنی تنهایی

 
 
تاخیر در بیان(سه شنبه 86 تیر 12 ساعت 10:9 عصر )
 

عشقیده:

عشق یعنی تنهایی در اوج هستی.عشق یعنی داشتن حرفی نهان.عشق یعنی اعتصاب زندگی.عشق یعنی save لبخند زیبای تو.عشق تنها, یعنی وقتی که ما ,من می شود.

عشق یعنی آه سینه سوز.عشق یعنی بی کسی درکوچه ی زوج ها.عشق یعنی شرم از بیان. عشق یعنی پل زدن برروی خطر. در نهایت عشق یعنی بیان راسخ دوستت دارم.

 

عاشق واقعی آن است که بی باک ,عشق خود را بیان نمود و معشوق واقعی آن است که عاشق را به خاطرعشقش دوست داشت.

 

 

عاشق بودم و معشوقی در نظر داشتم .داستان ازآنجایی شروع شد که او را د رجلسه اول دیدم و علاقه زیادی در قلبم ریشه زد هر جلسه که به کلاس می آمد بیشتر مجذوب وی می شدم اما کاری نمیکردم که او نیزاین را بداند. هربارکه او رادر کلاس میدیدم ازاظهارامتناع میکردم اما بعد از خروج از جلسه آتشی از ریشه مرا میسوزاند تا اینکه یک بار درکلاس زبان وقتی استاد گفت:امروز باید همه در این جلسه در ذهن خود متنی را بسازند و به انگلیسی بیان کنند. اولی که تا حدودی شاگرد اول بود شروع کرد و ضرب المثلی گفت و دومی مطلبی درباره زندگی گفت همینطور پیش میرفت که یکدفعه موضوعی مثل برق به ذهنم رسید فهمیدم که این بهترین موقعیت برای اظهارعلاقه است و آن هم شعری بود که از اینترنت گرفته بودم که معنی اون اینه که:(خدایا به آنکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است)سریع این متن رو آماده کردم تا دیدم استاد به من اشاره میکنه یعنی تو هم متن خودت رو بخون اولش یکم حول کردم وصدام می لرزید تا اینکه خودم رو پیدا کردم و تمومش کردم.اما به جای این که رو اون اثر بذاره رو بغل دستیش اثر کرده بود و خودش هیچ عکس العملی نسبت به من انجام نداد(آخه من خیلی بهش بی محلی میکردم بطوریکه هر وقت به من لبخند میزد من توجه نمی کردم )تا اینکه یه روز یه شاگرد جدید به کلاس ما اضافه شد و اون با اینکه طرف مورد نظر من به اون توجه نمیکرد اما نقش رقیب رو برای من داشت من از کار اون خشمگین شدم و تصمیم گرفتم یه جوری به عشقم بگم دوستت دارم یه برکه برداشتم و روی اون یه جدول کشیدم و طوری تنظیمش کردم که رمز جدول (دوستت دارم )در بیاد و بعد از جلسه به معشوقم نزدیک شدم نمیدونم قلبم در دقیقه چند تا میزد آخه من که تا به اون لحظه درمورد هیچ چیزی حتی یه کلمه جزموارد درسی با  اون صحبت نکرده بودم یه دفعه جلوش وایستادم و اون جدول رو بهش دادم و گفتم:میشه این جدول رو برام حل کنی و جوابش رو بهم بگی اما خیلی دیرشده بود اول برگه رو از من گرفت بعد بهم پس داد و گفت :میخوام برم شهرمون و دیگه نمیام آخه اهل کرمانشاه بود ازاین حرفش خیلی ناراحت شدم یعنی اون لحظه انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد و با بی حالی گفتم پس هیچی اما تا از ساختمان رفتم بیرون پشیمون شدم وازاون جایی که خیلی دوستش داشتم بازم برگشتم وبرگه رو بهش دادم و گفتم که اگه به شهرتون رفتی بازم این رو حل کن چون نمی تونستم تحمل کنم که اون با همین باور که من دوستش ندارم منو ترک کنه برگه رو بهش دادم و برای آخرین بار نگاهش کردم فکر میکنم این دفعه فهمید که چی میخوام بگم چون اونم با لبخند از من خداحافظی کرد اما چه فایده که دیرعشقم رو اظهار کردم. 

 



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 7  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 2432  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «